دیروز رفته بودم به نانوایی سنگک.نانوا با یک سیگار در دهان خود نشسته بود و داشت خیر سرش استراحت می کرد.تا وارد نانوایی شدم بی اختیار گفت:دایی! نذاشتی یه ذرّه بشینم! می خوستم به او بگویم که اگر ناراحتی بروم!بلند شد و کمرش را راست کرد وصدای تلک تلک مهره های کمرش لرزه بر تنم انداخت! وقتی داشت خمیر را ورز می داد نگاهش می کردم. انگار سرش توی نان بود. بیشتر دقّت کردم دیدم ای وای! سیگار هنوز توی دهانش بود؟!!چنان هوا و اکسیژن پاک را از فیلتر سیگار رد می کردکه خیال کردم دیگر روز قیامت شده!باز نگاه کردم دیدم آشغال های سیگار را روی نان می ریزد! آن قدرعصبانی شدم که می خواستم به او بگویم ای مردیکه ی بوووووق!خلاصه با عصبانیّت از نانوایی خارج شدم. واقعا چرا باید نانوایی ها قانون را نقص کنند؟ باز خوب بود من آن نان را نگرفتم ولی وای به حال کسی که آن نان را بخرد!